معنی گنج دار افسانه ای‌

حل جدول

فرهنگ عمید

گنج دار

دارندۀ گنج، دارای گنج، نگهبان گنج،


گنج

خزینۀ سیم و زر،
پول‌های طلا و نقره یا جواهر که در جایی پنهان کرده باشند،
* گنج باد: [مجاز] = * گنج بادآورده
* گنج بادآورد: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو باد از گنج بادآورد راندی / ز هر بادی لبش گنجی فشاندی (نظامی۱۴: ۱۷۹)،
* گنج باد‌آورده:
[مجاز] گنجی که بی‌رنج‌وزحمت به‌دست آید،
(موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد،
* گنج روان: [قدیمی]
گنجی از مسکوک رایج،
گنجی از زر و سیم خالص: وعدۀ اهل کرم گنج روان / وعدۀ نااهل شد رنج روان (مولوی: ۴۲)،
گنج قارون که به زمین فرو رفت و گفته‌اند که پیوسته در زیر زمین روان است،
* گنج سوخته: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: ز گنج سوخته چون ساختی راه / ز گرمی سوختی صد گنج را آه (نظامی۱۴: ۱۷۹)،
* گنج شادآور: = * گنج شادورد
* گنج شادآورد: = * گنج شادورد
* گنج شادورد: ‹گنج شاد‌آورد، گنج شاد‌آور› از گنج‌های خسرو‌پرویز: دگر آنکه بُد شادورد بزرگ / بگویند رامشگران سترگ (فردوسی: ۸/۲۹۶)،
* گنجِ گاو: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو گنج گاو را کردی نواسنج / برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج (نظامی۱۴: ۱۷۹)،

گنجایش، ظرفیت، حجم، جاداد: در تصور ذات او را گنج کو/ تا درآید در تصور مثل او (مولوی: ۴۰)، ای تن من و ای رگ من پُر ز تو/ توبه را گنجا کجا باشد درو (مولوی: ۸۸۳)،
توانایی، استعداد،

فرهنگ فارسی هوشیار

گنج دار

(صفت) دارنده گنجخداوند خزانه، نگاهبان گنج حافظ خزینه.

لغت نامه دهخدا

گنج

گنج. [گ َ] (اِ) پهلوی گنج، ارمنی گنج، آرامی گینزا، گززا، عربی کنز. (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). زر و گوهری باشد که در زیر زمین دفن کنند. (برهان). دفینه ای که پادشاهان نهند. (اوبهی). رِکاز. دَفینَه. کَنز. مَفتَح. (منتهی الارب):
در گنجهای کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی
به فرزند ماند آن و این محمد.
ناصرخسرو.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنایی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.
سنایی.
|| خزینه ٔ زر و سیم است و کنز معرب آن است. (آنندراج). پوته.پوتک. تویک. تونک. توبک:
گمان برد کش گنج بر استران
بود به چو بر پشت کلته خران.
ابوشکور.
ار خوری از خورده بگماردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج.
رودکی.
بفرمود کآن کودکان راچهار
ز گنجی درم داد باید هزار.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی درم
که دیدی بر او بر ز هرمز رقم.
فردوسی.
همان گنج دینار و زر و گهر
همان افسر و طوق و گرز و کمر.
فردوسی.
دو لشکر ببد هر دو آراسته
پر از کینه سر، گنج پر خواسته.
فردوسی.
تن از گنج دینار مفکن به رنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.
اسدی.
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
که بردن توان گنج زر ارچه بس
ز کس گنج نیکی نبرده ست کس.
اسدی.
مهتران از بهر حرز مال خود سازند گنج
او ز حرز مال باشد روز و شب بر احتراز.
سوزنی.
|| مال کثیر. (غیاث اللغات). سیم و زر. خواسته:
همه گنج و آن خواسته پیش برد
یکایک به گنجور او [خسروپرویز] برشمرد.
فردوسی.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم.
فردوسی.
به بزم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
یکایک بگوید ندارد به رنج
نخواهد بر این پاسخ از شاه گنج.
فردوسی.
بزرگان گنج و سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نزپی گنج و درم.
منوچهری.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشااز چه دهد گنج به لشکر برخیر.
سوزنی (دیوان ص 43).
- شهر گنج، شهرهایی بوده دارای حصارهای محکم که پادشاهان گنجهای خود را آنجا می گذاشتند و مستحفظین بر آنها می گماشتند. رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل گنج شود.
- گنج قارون. رجوع به مدخل گنج قارون شود.
- گنج قارون زیر سرداشتن، مال زیاد در اختیار داشتن.
- امثال:
بر سر گنج مار است
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند.
اسدی.
این است که گنج نیست بی مار
هر جا که رطب بود، بود خار.
سنائی.
گنج بی مار و گل بی خار نیست
شادی بی غم در این بازار نیست.
مولوی.
گنج آزادگی و کنج قناعت گنجی است
که به شمشیر میسر نشود سلطان را.
سعدی.
در خاک چه تأثیر بود گنج دفین را.
رنج کشی تا به گنج رسی. (جامع التمثیل).
گنج ازبرای بخش کردن است، نه از بهر آکندن.
گنج بی رنج ندیده ست کسی
گل بی خار نچیده ست کسی.
جامی.
گنج در خراب است یا گنج در ویرانه است:
جای گنج است موضع ویران
سگ بود سگ به جای آبادان.
سنائی.
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم
رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن.
سنائی.
که عمارت سرای رنج بود
در خرابی مقام گنج بود.
سنائی.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی.
سنائی.
گنج پر زر ز ملک آباد است.
سنائی.
گنج رنج تو در دل من به
که بود جای گنج ویرانی.
؟
گنج کسی برد که باکس نگفت.
خواجو.
گهر دانش و مرد داناست گنج.
اسدی.
مثل گنج در ویرانه.
|| انبار. مخزن:
همان گنجهای سلیح و نبرد
بیاورد گنجور در باز کرد.
فردوسی.
در گنج کوپال و برگستوان
همان تیغ و تیر و کمان گوان.
فردوسی.
به گنجی که بد جامه ٔ نابرید
فرستاد پیش سیاوش کلید.
فردوسی.
همانگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه.
فردوسی.
سراسر گنجهای شاه برداشت
از آن یک دشنه در گنجش نه بگذاشت.
(ویس و رامین).
|| مجازاً مقصود. غریر. مطلوب. محبوب:
پیاده [گیو] بدو [کیخسرو] تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد به نزدیک اوی
گره سست شد بر در رنج اوی
پدید آمد آن نامور گنج اوی.
فردوسی.
مراد این است که کیخسرو را که می جست یافت. (یادداشت مؤلف). || تجارتخانه. || صندوق. تبنگو. (از ناظم الاطباء). || جداجدا و پاره پاره و بهره بهره و به تفاریق اندک اندک. || (ص) خر دم بریده. (اوبهی). و رجوع به گنجه و کنجه شود. || (پسوند) مزید مقدم امکنه آید: گنجرود. گنجرستاق. گنجکان... || مزید مؤخر امکنه آید... اورگنج. گرگنج. ریگنج.

گنج. [] (اِ) شوخ مردار باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال).

گنج. [گ ُ] (اِ) در دیلمان، گاو کوهی. (فرهنگ گیلکی تألیف منوچهر ستوده ص 215).

گنج. [گ ِ] (ص) گیج و سرگشته و متحیر. (برهان). ظاهراً مصحف «گیج » است. (حاشیه برهان چ معین). رجوع به کنج شود. || صاحب عجب و تکبر و خودستای. (برهان).

گنج. [گ ُ] (اِمص، اِ) ریشه و اسم مصدر از گنجیدن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). گنجایش که از گنجیدن... باشد. (برهان) (آنندراج). گنجایش و وسعت. (ناظم الاطباء):
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبائی.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 325).
زآنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم راعیب گنگی و کری.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
|| درآوردن و راست آمدن چیزی درچیزی. || درآمدن در جای تنگ. || حصه و رصدی را نیز گویند که در میان جمعی از مردم کنند و به هر کسی قسمتی رسانند. (برهان) (آنندراج). || قابلیت و استعداد. || (مص مرخم) گنجانیدن. (ناظم الاطباء). || حجم. (واژه های مصوب فرهنگستان).


افسانه

افسانه. [اَ ن َ / ن ِ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از مجمع الفرس). قصه. داستان. حکایت. تمثیل. سرگذشت. (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان. فسانه نیز در این لغت است. (مؤید) (شرفنامه ٔ منیری). آفسانه و اوفسانه نیز هست. (آنندراج) (از مجمع الفرس). اساطیر. حدیث. اسطاره. اسطوره. قصه و حکایت بی اصل و دروغ که برای قصدی اخلاقی یا تنها برای سرگرم کردن ساخته اند. احدوثه. قصه ها که برای اطفال گویند. فسانه. (یادداشت مؤلف):
که از آبگینه همی خانه کرد
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد.
فردوسی.
هرکس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی ص 168). این افسانه است با بسیار عبرت. (تاریخ بیهقی ص 186).
افسانه ها به من بر چون بندی
گوئی که من بچین و بماچینم.
ناصرخسرو.
نادانان برای افسانه بخوانند. (کلیله و دمنه).
دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن.
خاقانی.
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام بمخبر نکوترست.
خاقانی.
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.
نظامی.
هفت خلیفه بیکی خانه در
هفت حکایت بیک افسانه در.
نظامی.
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد.
عطار.
وگر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند آیدش افسانه در گوش.
سعدی (از گلستان).
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد بود
بکوش تا ز تو نیکو بماند افسانه.
ابن یمین.
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه.
حافظ.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
حافظ.
|| مشهور و شهرت یافته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور و معروف. (مجمعالفرس). مشتهر. (یادداشت مؤلف):
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابقلاشی و رندی در جهان افسانه ایم.
سعدی.
|| سخن ناراست و دروغ. (ناظم الاطباء). چیز بی اصل و حرف غیرواقعی. (آنندراج). کلمات بی فائده. (فرهنگ شعوری). خرافه. (یادداشت مؤلف):
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره ٔ حرانی.
ناصرخسرو.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
حافظ.
|| افسون نیز در این لغت است بمعنی کلماتی که عزائم خوانان و ساحران بجهت حصول اغراض خود بکار بندند و خوانند. (مؤید از الدستور). || افسون. سحر. جادو. (ناظم الاطباء):
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
|| مثل. داستان. یادداشت مرحوم دهخدا چنین است: «محمد عمرالرادویانی در ترجمان البلاغه افسانه را بمعنی مثل و داستان آورده است از جمله:آهن را به آهن برند. از سخن چرب روغن ندود. خودکرده را درمان نبود و غیره و غیره و این همه را افسانه شمرده است. || » ترانه. (آنندراج):
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش
که کار شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد.
حافظ.
|| حیله و تزویر. (مؤید الفضلاء).

تعبیر خواب

گنج

اگر درخواب بیند گنج یافت، دلیل است بیمار شود. اگر بیند گنج ناپدید شد، تاویلش به خلاف این است. - محمد بن سیرین

۱ـ یافتن گنج در خواب، علامت آن است که ناگهان به ثروتی دست خواهید یافت.
۲ـ گم کردن گنج در خواب، علامت آن است که دوستان شما را ترک خواهند کرد.
- آنلی بیتون

یافتن گنج درخواب درجائی خراب صعب تر بود تا جائی آبادان به سبب آن که جای آبادان بیمار زود شفا یابد و درجای خراب بیمار هلاک شود. - جابر مغربی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

گنج دار افسانه ای‌

486

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری